امروز یعنی چهارشنبه 93.10.3 قرار بود بهترینم بیاد تهران....
....
من ساعت 2 با الناز رفتم دندون پزشکی واسه معاینه و وقت گرفتن........
مثل اینکه ساعت 3 راه افتاده بودن و 6 اینا رسیده بودن تهران.....
........
.ساعت 7 رسیدم محلمون و بعد با مامی رفتیم دور دور......
به شدت خسته بودم و بابت گریه های دیشبم به خاطره حرفای دیشب یه نفر سرم فوق العاده درد میکرد.....
ساعت هشت و نیم ، نه بود رفتیم دیدنشون...
....تا 10 اونجا بودیم......منو مامان و بابا+مادربزرگ و پدربزرگ.......
بعد رفتیم خونه مادربزرگ واسه دیدن عمو که از مشهد اومده بود.....وبعد خونه دایی اینا که از مشهد اومده بود و ساعت 11:30 اینا بود رسیدیم خونه.....
روز پنج شنبه ساعت 9 اینا بیدار شدم و یه سری کارارو انجام دادم......بیشتر به مامی کمک میکردم........
ساعت 8:30 اینا بود که مهمونامون اومدن....
.....
بعله دیگه......من که خیلی خوشحال بودم........بالاخره دیگه.....
وقتی که رفت تو اتاق لباساشو عوض کنه.......رفتم داخل......نشسته بود.......
بغلش کردممممممم..
....بوسش کردمممممم....
..بوسمممم کرد....
....
وخیلی خوشحال بودم که میبینمش......
......
چن مین بعد سریع آماده شد و اومدیم بیرون.......
بساط شام رو آماده کردیم و خوردیم.......سوپ،دلمه،کباب....
....
من اصلا اشتها نداشتم یعنی به زور سه چهار قاشق............جالب اینجا بود ناهار هم نخورده بودم.....
کلا وقتی با یه فرد مهم دیدار دارم هم استرس میگیرم هم نمیتونم چیزی بخورم......
ظرفارو شستم و بعدم نشستم کنار مبلی که نفسممم روش نشسته بود........
هر از چند گاهی صحبتی، نگاهی، لبخندی، حرفی ، حدیثی........آخــــــی......


...
ساعت 10:30 اینا بود که به موندگار شدنش یه کوچولو امیدوار شدم..........وساعت 11:30 دیگه حتمی شد.....
ناگفته نمونه که 80 تا آیه الکرسی نذر کرده بودم تا همه چی واسه موندش اکی بشه که خداروشکرشد...........
ساعت 2 فیلممون تموم شد و همه خوابیدن......با هم رفتیم تو اتاق من........تا صب بیدار بودیم.......
یادگاری هامو نشونش دادم.......کمی تا قسمتی صحبت کردیم.......
آلبوم هامو دید.....یکم فیلم دیدیم.......
ولی باهام نقطه بازی نکرد......دفترمم ننوشت که دستخطشو داشته باشم......
گفت مگه دست خطمو نداری؟ گفتم نع مگه چن بار نامه فدایت شوم برام نوشتی که دست خطتتو داشته باشم؟؟؟ خندید.......از اون خنده های قشنگ که عاشقشونم گفتم والا دیگه دریغ از یک نامه......
بازم خندید.......
ولی گاهی اوقات یهو جدی میشد و آدم اینجوری - ___ - میشد.....
.....
عشــــــــقه دیگع!!!
فک کنم 200-300 تا بوسش کردم........بَـــــــــه بَــــــــه ......چه شود...
آرزوممممم بود.....
......
کف دست، روی دست ، زیره دست،تک تک انگشتای دست ، بازو، مچ، آرنج، قلب، سرشونه ها، دل، چشم ها، گوش ها، بینی، پیشونی، لب و لوچه، فک ، لپ، گردن و یه سری جاهای دیگه......
...
به نظرم بیشتر از 300 تا شده......
....
یه ساعت خوشگل روی مچ دستش........هِـه هِـه هِـه.........به عنوان یادگاری......
.
دوســــش داررررررررم......
.......
آهان یادم رفت کلی هم گاز.....
....
نمیخواممممممممممممممم........گاهی اوقات خیلی جدی اینو نثارم میکرد همراه با کلی أه ........
یه دنیا بغل......
.......
اگه تمام مدت با هم بودنمون 5 ساعت بوده باشه یعنی از 2 تا 7 صبح 4 ساعتشو
انقدر بهم نزدیک بودیم که با نفس های هم گرم میشدیم....
..
قشنگ بودن اون لحظه ها.......آمــــا.......
إهدنا الصِراطَ المستقیم....
.....
اون لحظه ها احساس شعف و شادی و خوشی و لذت فراوانی داشتم البته وسطش 2بار گریه م گرفت یکی به خاطره یه مساله و دومین بار هم که به خاطره اینکه به زودی دلتنگش خواهم شد و اگه یاده این لحظه ها بیفتم دلم کباب خواهد شد و اونموقع چه خواهم کرد ؛ محکم و خیلی سریع بغلش کردم و کلی بوووووس و یه کوچولو گریه که نذاشت بیشتر بشه.....
عاشق این بودم که باهاش باشم، حالا به هر صورتی ........
حتی از دور، از فاصله ی چند قدمی ....دیگع اونموقع که کنارم بود که غیر قابل وصفه .........
براش یه شال خریده بودم......
...
ما عادت داریم نصفه شب بهم هدیه بدیم......هـــه......
فک کنم ساعت 4:30 -5 بود که شالو بهش دادم......
...
اونم بهم کلی چیز هدیه داد.........البته کلی هم خجالتم داد....
.......
عاشــقشممممممممم....

.....
عاشق چشماش،مهربونیاش، خنده هاش.........
ولی من خییییییلی خیییییلی بیشتر دوس دارم که بهترتر باهاش آروم شم......
بدون ناراحتی و عذاب وجدان....
اونم همینو دوس داره........
اگه چِشم مردم بذاره و ما رو به جون هم نندازن، ما همیشه با هم هستیم.....100%......
صب ساعت 7:30 مامان رفت بربری بگیره.....منم رفتم تو کاره دوخت و دوز.......
دوخت آستین بلوزش تا نزدیکای بازوهاش پاره شده بود ....
اومدم سوزن نخ کنم بدم بهش بدوزه.....وای خدا آخره خنده بود.......
دید نمیتونم نخ کنم گفت بده خودم نخ کنم.........نشسته بود رو مبل و بعد از اینکه سوزن رو نخ کرد به من گفت تو بدوز....
آخــــــــــــــی......قربونش برم من.....


..........
گفتم چشــم و شروع کردم.....چن بار سوزن به دستش خورد........
دوختم ولی آخرش پارچه اضافه اومد.....نمیدونم چرا عقب-جلو شده بود......ترکیدم از خنده.....
.
گفتم میخوای قیچی کنم این یه تیکه رو؟؟یا میخوای بشکافم از اول بدوزم؟؟؟؟.......
وای خدا اونجا خیلی خندیدم.......اونم میخندید.....
....
اون یه تیکه رو داد تو و گفت نع میرم خونه درست میکنم.......
مامان اومد و بساط صبحانه......من بازم اشتهام کور شد.......
همیشه با بربری نیمرو میخورما ولی یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم.......
خیلی ناراحت بود .....میدونستم علتش چیه.....
..
صب از یه ساعتی به بعد این شکلی شده بود......
و من هم از همون ساعت با اینکه خودمم خیلی ناراحت بودم ولی شروع کردم به چرت و پرت گفتن و شوخی کردن تا فراموش کنه و کمتر ناراحت باشه اما کمتر جواب میداد و همچنان ناراحت بود......
.ساعت 10 رفتن....باهاشون خداحافظی کردیم.............
اومدم بالا بعد از یکم جمع و جور کردن نشستم که درس بخونم.......بغضم ترکید و یه عــااالمه گریه کردم.......
....
بهش مسیج دادم و کلی معذرت خواهی.......چشمام انقد پره اشک بود که نمیتونستم نوشته هامو ببینم.......
ساعت 1:30 در حین درس خوندن چشمام بسته شد و ساعت 3 بیدار شدم.......
ساعت 4:10 اینا اس داد کجایی؟....داشتن میرفتن خونه مادربزرگ.......
منم حاضر شدم و سه سوت رفتم اونجا.......تقریبا با هم رسیده بودیم........نشسته بودن....
..
پذیرایی کوچیکی انجام شد و یکمی صحبت و شاید 20 دقیقه نشد که رفتن.......عجله داشتن....
رفتن به شهرشون.....
.......
اومدو خوشحالم کرد.......اومدو عاشقترم کرد......اومد و وابسته ترم کرد.......
رفت و بازم دلتنگم کرد......
....رفت و باز باید روزا رو بشمارم تا دیدار بعدی.....
.......
خدا میدونه که چقدر مهربــــــــونه و مـــاهِ ......
.......جاش تو قلبمه.....
..!
نظرات شما عزیزان: